خواب های پریشان
رود آب را می برد با خود خواب هایت رویاهایت را در یک جا مانده ای انگار نگاهت سمت رودیست که می برد آب ها را با خود کاش قایقی بود در رود می شدی رهسپار همراه قاصدک های سبکبال همدم موج های کوچک می رفتی ، آسوده خیال از دست خواب های پریشان یک شب فکری کن تا نرسد سپیده کوله هایت را جور کن تا نشود پیدا کله ی تاریک شبی دیگر از کوچه های مرگ آور، کن شتاب فانوسی با تو در دست تا در سیاهی بیدادگون شب آن سوی قدمهایت پیدا شاید در فردا شبی خواب هایت را رسد وقت تعبیر یکجا مانده ای انگار دست بسته ای انگار نفس هایت بند! سینه ات بغض! کینه ای در دل شعله می گیرد از دست ثانیه ها ابرها پرشتاب و تو بی تاب کاش دستی بود تا پشت ابرها خود را می بردی تا مقصدی نا کجا پلک هایت سنگین خواب می آید پاورچین چشم هایت را ببند شاید این خواب تعبیر همه ی خواب هایت باشد!